تاریخ نگارش : دوازدهم آبان 1390
چشم دل راباز کن
مرتضی غفاریان
هرگز! آنها که این گونه می اندیشند در زنجیر نگاه ظاهربین خویش گرفتارند و شاید از خاموشی نور دیده هاشان مأیوس. باران رحمتی باید؛ تا طرز نگاهشان به دنیا را جلایی دوباره بخشد؛ چرا که همسفران کاروانِ چراغ های خاموش، با چشمان بازِ دل، به روی دنیا لبخند زده اند. تو نیز این گونه، شب چشمانت، با سرانگشتانی نکته بین و نکته سنج، در نقطه های سیاه و برجسته اوراق، تجلّی و حضور را ترجمه کرده ای. انگشتان تو روشنایی دیدگان دنیاست.
کلید واژه : روز عصای سفید
ناشر : ----
دلت، از آفتاب پر است
خاطرات تاریکم را قدم می زنم و به آفتابی فکر می کنم که روزنه های جان و دلت را پر تلألؤ کرده است. از تو می گویم که راه دراز شهر آینه را یک شبه طی کرده ای.
از تو می گویم که سپیدترین قافیه ها را در قصیده زیستنت داری.
ای چکامه امید! روشنای حضورت، این خیابان های گم شده در نور و رنگ را از سکه انداخته است. اراده آهنین شانه هایت، این دست های تُرد را بشارت پایداری است.
عصای سفید
ای دوست! برای ما که پاهای گم شده در بیراهه مان، واحه های سبز زندگی را از یاد برده است، عصای سپیدی هدیه بیاور. نگاه کن چگونه کوچه های بیهودگی را مسافریم! چشمان ما را با دیده بینای دلت، به شهر جست وجو و ادامه، رهنمون باش. شکستن حصارهای تیرگی را در بلبشوی چراغ ها و نئون ها بیاموزمان. با ما سخن بگو؛ کلام آفتابی ات را منتظریم.
در باغ های تکاپو
بهار، طراوت جان توست، وقتی کوچه باغ های تلاش و تکاپو را قدم می زنی و کفش های امیدوارت، خاک را نهال نور می کارد. پنجره، قلب پر تپش توست، آن گاه که دشت های رها شده در سیاهی را با تار و پود جانت، روشنگری می کنی.
تو را دیده ام؛ در جاده های مبارکِ دانش و آگاهی، در خیابان های ارجمند هنر، در میدان های باشکوه قهرمانی، و پشتکار بی نظیرت را بالیده ام. مادران وطن، عزم بلندت را افتخار می کنند.
قلب اگر کور باشد
دنیا، تماشاگه راز است و راز را با چشم نمی توان دریافت.
آن دنیایی که چشم همه را به خود خیره کرده و مردمان را مسحور خویش نموده، فقط یک برهوت است که تو را توفیق ندیدن آن داده اند.
بهشت، در هستی توست؛ در هزار توی دلت که به منبع لم یزل نور، روشن است.
دل اگر تاریک باشد، هزار چراغ الوان و نئون، نمی تواند وجود آدمی را روشن کند.
قلب اگر کور باشد، هیچ دیده ای نمی تواند لطف و زیبایی هستی را ببیند.
آدمی، رویین تن هم که باشد، شیطان می تواند چشم هایش را نشانه بگیرد.
نهایت کمال انسان در این است که از همه چیز جز خدا چشم بپوشد و بر خواسته هایش دیده فرو ببندد.
پس چه جای افسوس و حسرت که چشم های تو را به روی دنیا بسته اند؛ تو به پنجره علاقه بیندیش که باز است و چراغ رابطه که روشن است.
عشق، راز است؛ راز رسیدن به خدا.
و خدا را با چشم نمی توان یافت؛ او را دل های شکسته منزل است، نه دیده های باز!
با دلت نگاه کن
نگاه کن؛ با تمام وجودت نگاه کن! دنیا کوچک تر از آن است که نتوانی پیدایش کنی و به کنه آن برسی. درختی و کوهی نیست که در تو قد علم نکرده باشد.
دریاها، تداوم امواجشان را و توالی جزر و مدشان را در تو تکرار می کنند. هیچ دشتی به گستردگی سینای سینه تو نیست و قلب تو شاید شلوغ ترین بندر دنیا باشد؛ آنجا که کشتی ها به امن ترین ساحل خیال می رسند. شاید هم قلبت متروک ترین کلبه آن سوی جنگل باشد؛ یا سوت و کورترین غارِ جامانده در کوه و یا بی عابرترین کویر.
ولی هر چه باشد، دنیا با تمام فصل هایش، با همه فراز و فرودش، در تو جریان دارد و نبود رنگ و نور، نمی تواند بین تو و کاینات، حصار بکشد.
دیدن یا ندیدن؛ مسئله ای نیست!
دنیا در صدای پرندگان خلاصه می شد؛ در چکه چکه باران، در هوهوی باد، در طنین خنده کودکان، لالایی مادران؛ ولی امروزه در بوق ماشین های در ترافیک مانده، دود و سیمان و آهن و... .
دنیا دارد در گفتمان های پوچ و در کنگره های همه کاره و هیچ کاره، خلاصه می شود و تو، در این دنیای مدرن، جریان داری؛ در قتل عام های حوالی فلسطین، در خیابان های بی پناه بغداد، در کوچه پس کوچه های تهران؛ تو داری دنیا را نفس می کشی و آن را حس می کنی؛ پس دیدن یا ندیدن نمی تواند مسئله ای باشد.
چشمانت بسته نیست
چشم می گشایی بر حریم خلوت پروانه ها؛ با بال هایی سفید که عصای دستانت شده اند.
چشم می گشایی بر آبی آسمان؛ با دریایی از نور که دلت را چراغانی کرده است.
چشم می گشایی در حضور همیشه سبز معبود؛ با سجاده ای از عشق که بر پیشانی ات، مُهر تسلیم و بندگی زده است.
چشم می گشایی به روی این همه زیبایی بی حد آسمانی و با نور جانت، لطافت خداوند را در گلبرگ های سفید یاس و نسترن و اقاقی، لمس می کنی.
تو به روی سبزی درختان، سرخی گل ها، آبی دریا، طراوت باران و ترنم همیشه جاری آب ها، چشم دل می گشایی و امید و بودن را ترجمه می کنی.
«چشم دل باز کن...»
هر چند که چشمانت، بر روی رنگ های دنیا، بسته است؛
هر چند که چشمانت، بر لبخند صبح و آسمان تیره شب، پلک نمی گشایند؛
هر چند که چشمانت در روشنایی رنگین کمان هزار رنگ خداوند، خاموشند؛
ولی مگر شرط درک غایت خلقت، فقط چشم سر است؟!
مگر نوشیدن جرعه ای از چشمه همیشه جاری عشق، تنها با چشمان باز ممکن است؟!
و مگر متنعم شدن از خوان رنگین خداوند، تنها از آن مردمک هایِ رنگ بین چشم هاست؟!
هرگز! آنها که این گونه می اندیشند در زنجیر نگاه ظاهربین خویش گرفتارند و شاید از خاموشی نور دیده هاشان مأیوس. باران رحمتی باید؛ تا طرز نگاهشان به دنیا را جلایی دوباره بخشد؛ چرا که همسفران کاروانِ چراغ های خاموش، با چشمان بازِ دل، به روی دنیا لبخند زده اند. تو نیز این گونه، شب چشمانت، با سرانگشتانی نکته بین و نکته سنج، در نقطه های سیاه و برجسته اوراق، تجلّی و حضور را ترجمه کرده ای. انگشتان تو روشنایی دیدگان دنیاست.
بهترین هدیه خداوند
اگر چراغ دل خاموش باشد، چشم سر، از همه زیبایی های جهان، جز یک تابلوی تکراری و همیشگی، چیز دیگری نخواهد دید.
اگر چراغ دل خاموش باشد، امید چشم های روشن برای پرواز، بیهوده است.
اگر چراغ دل خاموش باشد، همه چیز در بطالت و روزمرگی و خستگی، خلاصه خواهد شد؛ فقط دلی روشن می تواند، دستان نوازش خداوند را بر روی گونه های تب دار گل ها، لمس کند.
دل روشن، در نفس های نسیم می تپد و در تار و پود جانش، معطر می شود.
دل روشن، برای دیدن ریزترین ذرات عالم هم نیازی به چشم سر ندارد.
به پاکی عصای سفیدِ دستانت سوگند، دل روشن، بهترین هدیه خداوند است.
زیرنویس
ـ هر چند که چشمانت خاموشند؛ ولی اعجاز انگشتانت، تجلّی گاه حضور جاودانه توست.
ـ نقطه های برجسته دست نوشته هایت، ترجمان واژه واژه امید قلم های پویاست.
ـ ترحم را دیدگان ظاهربینی می طلبند که از دیدگان خاموشِ دل های روشن، تنها خاموشی را می بینند.