تاریخ نگارش : بیست و سوم فروردين 1396
بررسی تحلیلی معرفه و نکره
مرتضی هادیزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
معرفه و نکره
با توجه به قواعد ادبی تمامی الفاظ حتی گاهی جمله و شبه جمله به دو دسته معرفه و نکره تقسیم مشوند ، در تعریف معرفه گفته اند ؛ لفظی که بر مفهوم مشخص دلالت کند و طبعا تعریف نکره مقابل آن است . .
اما ادیب در خصوص ملاک مشخص بودن مدلول سخنی نگفته ، یعنی بیان نکرده که ملاک معین بودن نزد متکلم است ، یا مخاطب یا هردو . در ضمن نسبت به تشکیکی بودن شناخت ، نسبت به مدلول لفظ نیز بحثی به میان نیاورده است و در جایی تبیین نشده که ضابطه برای معرفه و نکره بودن چیست ؟ چه میزان شناخت از مدولول او را در دسته بندی معارف قرار می دهد ؟
کلید واژه : معرفه و نکره
بسم الله الرحمن الرحیم
معرفه و نکره
با توجه به قواعد ادبی تمامی الفاظ حتی گاهی جمله و شبه جمله به دو دسته معرفه و نکره تقسیم مشوند ، در تعریف معرفه گفته اند ؛ لفظی که بر مفهوم مشخص دلالت کند و طبعا تعریف نکره مقابل آن است . .
اما ادیب در خصوص ملاک مشخص بودن مدلول سخنی نگفته ، یعنی بیان نکرده که ملاک معین بودن نزد متکلم است ، یا مخاطب یا هردو . در ضمن نسبت به تشکیکی بودن شناخت ، نسبت به مدلول لفظ نیز بحثی به میان نیاورده است و در جایی تبیین نشده که ضابطه برای معرفه و نکره بودن چیست ؟ چه میزان شناخت از مدولول او را در دسته بندی معارف قرار می دهد ؟
ادیب استعمالات را استقراء نموده و متوجه شده به طور مثال ضمایر غالبا نحوه ای از شناخت را با خود دارند سپس حکم به معرفه بودن کرده ، البته همواره با تناقضاتی در احکام خود روبرو بوده که آنها را در غالب استثناء و یا احکامی که بعضا با دقت عقلی کاملا ناسازگار است اصلاح کرده است ، از آن جمله می توان به حکم ادیب در خصوص اضافه لفظی اشاره نمود
طبق قاعده عقلی وقتی لفظی به یک لفظ دیگر اضافه می شود ، حتما نوعی از تعریف و یا تخصیص و یا نوعی از بار معنایی در مضاف ایجاد می گردد ، که باعث افزایش شناخت نسبت به مدولول می گردد
از سوی دیگر ادیب در قواعد خود اضافه شدن لفظ به یکی از معارف را از جمله مواردی بیان کرده که باعث تعریف می گردد ، حال وقتی در استعمالات با مواردی برخورد می کند که با قاعده او ناسازگار است ، بجای اینکه از ابتدا قواعد را باز نویسی نموده و غرض و هدف تکلم یعنی انتقال و درک مفاهیم را منشاء احکام خود قرار دهد ، قواعد ساخته شده به دست خویش را حاکم به این غرض نموده و اقدام به ایجاد احکام جانبی برای توجیه این ناسازگاری می نماید ، حتی اگر این احکام با غرض متکلم و فهم وجدانی مخاطب ناهمگون باشد
جالب تر اینکه در طول زمان نیز کسی اقدام به اصلاح این احکام و بازنویسی و اصلاح آنها ننموده و نوعی تقدس برای احکامی که حتی از نظر ادبای بعدی نیز غلط بوده قائل شده اند و به جای اصلاح اساسی آنها تنها به بیان نظر خود در خصوص محل تناقض پرداخته و کاری به اثرات و بار معنایی احتمالی آن نداشته اند
با توجه به نحوه عملکرد ادیب ، یعنی استقراء محض از استعمالات و ایجاد قاعده البته آن هم به صورت جزیره ای و غیر یکپارچه ، در صورتی که تنها به قواعد بسنده شود و به روح تکلم و قواعد عقلایی که در آن مراعات میشود دقت نگردد ، برداشتها و تفاسیری که ما از متون می کینم می تواند گاهی دور از واقع و خارج از قواعد عقلی حاکم بر تکلم و تخاطب باشد ، مخصوصا زمانی که فرد به طور جدی در قواعد ادبی مطالعه داشته و غالب انها را خوب آموخته باشد ، این قواعد به صورت پیشش فرضهای ذهنی ، جلوی برداشتهای فطری و عقلایی او را سد می نماید ، حتی در جایی که فرد به صورت فطری متوجه موضوعی می گردد چون پیش فرض ذهنی او قواعد ادیب است ، خود را ملزم می کند تا با توجیهاتی گاها فلسفی میان حقیقت و قاعده ادبی تسالم ایجاد کند ، و مسلما این امر یاعث دور شدن از واقع و صرف زمان زیاد برای او خواهد بود و در نهایت کلام او چون با فهم عرفی مغایر است ، همخوانی با ارتکازات عرفی نخواهد داشت
با تامل در کتب ادبی در خواهیم یافت که ادیب شش لفظِ ضمیر ، اشاره ،موصول ، علم ، لفظ دارای ال و لفظی که به یکی از این پنج وجه اضافه معنوی گردد را معرفه می داند و برخی منادا را نیز معرفه دانسته اند
حال با توجه به مطالب فوق به بررسی اجمالی هر یک از این معارف می پردازیم
دقت و توجه به این نکات در تمامی موارد مورد بررسی لازم است
1 - ملاک معرفه و نکره بودن یک لفظ ، نسبت مدلول آن با متکلم است یا مخاطب و یا هر دو ؟
2 - آیا معرفه و نکره بودن مدلول یک لفظ نزد مخاطب به صورت صفر و یک است ؟ یا به صورت وجدانی در میابیم که معرفه بودن یک لفظ برای هر کدام از ما به صورت تشکیکی میباشد و البته ممکن است لفظی در نزد متکلم دارای درجه ای از تعریف و در نزد مخاطب دارای درجه ای بالاتر یا پایین از تعریف باشد
3 - آیا ملاک در تعریف به صورت محض ، لفظ است یا مدلول لفظ نیز اهمیت دارد ؟
به طور مثال وقتی با لفظ اشاره به یک مجهول اشاره می کنیم ، ملاک تنها لفظ است ، یا مدلول ملاک است ؟ اصالت با حقیقت و واقع است یا با قواعد ادیب ؟
ضمیر
ادیب به طور محض ضمیر را معرفه می داند ، اما با مراجعه به متون در می بایم که گاهی مرجع ضمیر از دیدگاه ادیب نکره است ، آیا در اینجا باید واقعیت را زیر پا گذاشته و تنها قواعد را مد نظر بگیریم و یا اینکه ملاک واقع است ، خود ادیب نیز در تعریف معرفه ملاک را دلالت به مدلول مشخص دانسته ، اما در این گونه موارد کاری به مدلول نداشته و حکم به معرفه بودن لفظ می کند ولو اینکه مرجه ضمیر از دیدگاه قواعد نکره باشد
در اینجا توجیهات زیاد می توان کرد ، اما نباید فراموش کرد که متکلم عرف است ، و مفهوم مورد نظر خود را به سادگی بیان می کند ، و اصلا توجیهات ما در به ذهن او خطور هم نمی کند
در حقیقت شاید بتوان گفت ضمیر ابزاری برای اشاره است حال مدلول هر چه باشد و ملاک در تشخص تنها مدلول است نه ابزار اشاره
با مراجعه به زبان فارسی ، خواهیم دید اصلا چنین تقسیم بندی در زبان فارسی وجود ندارد ، و ما به محض شنیدن هر لفظی در خصوص معرفه و نکره بودن آن به دو مطلب منتقل می شویم ، اول میزان معرفت خودمان از مدلول و دوم میزان معرفت متکلم از مدلول البته همین حد از توجه نیز در همه وجود ندارد ، بلکه عرف با شنیدن لفظ به ابتدایی ترین معانی از مدلول بسنده می کند ، و در تحلیلهای بعدی در صورت نیاز به میزان شناخت خود و متکلم مراجعه می نماید
اشاره
این لفظ نیز وضعی مشابه با ضمیر دارد ، در جایی که مشارالیه از قبل برای متکلم شناخته شده است ، مشکلی نیست ، اما تصور کنید در تاریکی شبهی را دیده اید و با لفظ اشاره او را مورد خطاب قرار می دهید ، به راستی چه میزان از شناخت در مشارالیه شما قرار دارد ، اگر این میزان از معرفت باعث می شود تا شما لفظی را معرفه بدانید ، اصلا نکره ای در جهان وجود نخواهد داشت
مگر آنکه معرفه و نکره بودن را تشکیکی بدانیم ، در این صورت می توان گفت مدلول مورد بحث ما ادنی مرتبه از شناخت را داراست ، اما این به معنی صحه گذاشتن بر تقسیم بندی ادیب نیست ، بلکه به معنای اصالت حقیقت است
علم
یکی از الفاظی که همگان آن را به نحو جزمی معرفه می دانند ، علم است ، در حالیکه این لفظ نیز مانند دیگر هم قطاران خود دارای مراتبی به جهت شناخت و مقام تکلم و تخاطب است
به فرض که شما میدانید رضا ، نام فرزندتان است ، اگر در جمعی که شما را نمی شناسند این لفظ را به کار ببرید ، مدلول لفظ شما هرگز برای مخاطبین معرفه نخواهد بود ، حتی در جایی که چند نفر با یک نام وجود دارد وقتی شما نام رضا را بکار ببرید مخاطبین متوجه منظور شما نخواهند شد
البته در این لفظ و هر لفظ دیگری می شود مراتبی از شناخت را توجیه کرد
موصول
اسم موصول به تنهای از مبهمات است ، اما چون استعمال آن بدون صله بی معنی است ، و صله ، برای او ایجاد تعریف می کند ، او را در دسته بندی معارف قرار داده اند
اما در جایی که خود صله حد ضعیفی از شناخت را با خود به همراه دارد و در حقیقت در دسته بندی نکرات باشد ، حکم به معرفه بودن این لفظ خالی از اشکال نیست ، مگر اینکه تعریف را تشکیکی بدانیم و اصالت را با واقع بدانیم نه قواعد
وقتی شما می گویید : ( الذی جعل الکتاب علی الارض) در حالیکه فاعل را نمی شناسید ، آیا می شود گفت که موصول معرفه است ، البته حدی از تعریف به اعتبار فعلش وجود دارد ، اما باز هم شما او را نمی شناسید .
ال
به طور قطع دخول (ال) بر یک لفظ نمی تواند بیانگر وجود شناخت در مخاطب باشد ، در ضمن بیان گر میزان شناخت متکلم هم نخواهد بود
شاید بتوان گفت در برخی موارد دخول (ال) بر لفظ حتی نشانه معرفه بودن نزد متکلم هم نیست ، این یعنی نقض فی الجمله قاعده ادیب
به دو مثال زیر دقت کنید
مشکوک الحکم
کونه حکما عقلیا
در مثال اول حکم با (ال) استعمال شده در حالیکه مقصود متکلم مجهول بودن حکم است و این مطلب به سادگی از ظاهر لفظ قابل برداشت است ، درست است که در این مثال صفت به موصوف اضافه شده و این به معنی نوعی تعریف است ، اما اولا از نظر ادیب این نوع اضافه باعث ایجاد تعریف نمی شود که انشاء الله به زودی در خصوص اضافه لفظی توضیح خواهیم داد . ثانیا دلالت معنایی لفظ که همان منظور متکلم و واقعیت است ، بیان گر جهل متکلم به نوع حکم است
البته این مطلب خود حداقلی از تعریف است ، که اگر این میزان از تعریف باعث معرفه شدن باشد ، دیگر لفظ نکره ای نخواهیم داشت ، زیرا همینکه شما از مجهولی سوال می کنید ، یعنی به جهل خود نسبت به آن شی آگاهی دارید و این خود حدی از تعریف است !!
در مثال دوم ظاهر کلام ، مشخص بودن مدلول لفظ حکم برای متکلم را می رساند ، حداقل اینکه درمثال دوم مدولول حکم برای متکلم شناخته شده تر است ، به ویژه اینکه او را وصف کرده و توصیف یک لفظ فرع بر شناخت آن است
البته واضح است ، که وصف در مثال اول خود دارای بار معنای جهل و عدم علم است ، اما وصف در مثال دوم نوعی تعین را برای موصوف ایجاد میکند
اضافه
از تمامی موارد فوق قابل توجه تر اضافه خواهد بود زیرا محل تعارض احکام ادیب و سردرگمی اوست
اضافه معنوی
در این قسم از اضافه ادیب به طور قطع حکم به تعریف یا تخصیص می کند
ادیب اضافه شدن لفظ به یکی از معارف گذشته را باعث تعریف مضاف می داند ، این حکم می تواند حاصل دو ویژگی باشد
اول : ویژگی خاصی که در مضاف الیه وجود دارد ، یعنی چون ادیب مضاف الیه را در تقسیم معارف می داند ، مضاف نیز به واسطه اضافه شدن از او معرفه می گردد
با توجه به توضیحات گذشته فی الجمله این وجه مردود است ، زیرا باید مدلول مضاف الیه را در نظر گرفت نه لفظ را و چه بسا مدلول مضاف الیه نکره باشد ، به طور مثال ضمیری که مرجع آن لفظ نکره است .
دوم : به طور طبیعی و عقلی وقتی یک لفظ به لفظ دیگر اضافه می شود ، نشان دهنده غرض متکلم از بیان نوعی رابطه بین این دو لفظ می باشد ، که این رابطه خود بیان گر میزانی از شناخت نزد متکلم نسبت به لفظ بوده و البته این رابطه می تواند در ذهن مخاطب نیز مراتبی از شناخت را ایجاد کند ، حتی اگر هر دو لفظ در نزد او ناشناخته باشند
اضافه معنوی
تا اینجا تنها مشکلِ حکم ادیب در تقسیم بندی الفاظِ معرفه ، به صورت محض ، در نظر نگرفتن حقیقت و تشکیکی بودن شناخت در طرفهای تخاطب است . اما در این قسم از اضافه قواعد خود ادیب هم دچار تعارض می شود
وقتی ادیب اضافه را تحت یکی از دو مورد فوق باعث ایجاد شناخت می بیند ، حکم به معرفه بودن می کند از سوی دیگر می بیند نوعی از اضافه است که با قواعد دیگر او تعارض دارد لذا حکم به عدم معرفه بودن اضافه معنوی می کند ، حتی در جایی که به مضاف الیه معرفه اضافه شود
مثالهای تعارض :
1 - در جایی که ربّ بر سر مضاف داخل شده و سپس مضاف به لفظ معرفه اضافه گردد
می دانیم که طبق قاعده ادیب ، ربّ فقط بر سر نکره داخل می شود ، لذا ادیب در اینجا حقیقت و غرض متکلم را نادیده گرفته و حکم می کند به اینکه این نوع اضافه ایجاد تعریف نمی کند و برای اینکه نگوید این اضافه بی فایده است ، فایده ای تصوری ایجاد می کند ، یعنی این نوع اضافه فقط باعث کسب تخفیف است ؟
2 - در جایی که مضاف صفت برای نکره واقع شود و سپس به معرفه اضافه گردد
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَقْتُلُوا الصَّیْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْکُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزاءٌ مِثْلُ ما قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ یَحْکُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنْکُمْ هَدْیاً بالِغَ الْکَعْبَةِ أَوْ کَفَّارَةٌ طَعامُ مَساکینَ أَوْ عَدْلُ ذلِکَ صِیاماً لِیَذُوقَ وَبالَ أَمْرِهِ عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَ مَنْ عادَ فَیَنْتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ وَ اللَّهُ عَزیزٌ ذُو انْتِقام
سوره مائده ( 95)
در این مثال بالغ صفت برای هدیاً واقع شده سپس به الکعبه اضافه شده است
نکته : در خصوص صفت و موصف نکره نیز می توان با توجه به مطالب فوق به حکم ادیب اشکال کرد ، زیرا با توجه به توضیحات فوق نمی شود که لفظی توسط متکلم توصیف شود و بعد بگوییم که مدلول لفظ نزد متکلم نکره است ، توصیف لفظ فرع بر شناخت مدلول آن می باشد حتی به طور قطع این توصیف در ذهن مخاطب نیز باعث ایجاد شناخت نسبت به مدلول می گردد
در جایی که مضاف حال واقع شده سپس مضافه به معرفه گردد و می دانیم که اصل در حال نکرده بودن است 3 -
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِی اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْمٍ وَ لا هُدیً وَ لا کِتابٍ مُنیرٍثانِیَ عِطْفِهِ لِیُضِلَّ عَنْ سَبیلِ اللَّهِ لَهُ فِی الدُّنْیا خِزْیٌ وَ نُذیقُهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ عَذابَ الْحَریقِ
سوره حج (8و 9)
در این مثال ثانی حال از فاعل یجادل قرار گرفته است
نکته : ادیب با توجه به استقراء در استعمالات حکم به نکره بودن حال نموده است ، اما از اثر معنایی این حکم غافل بوده ، لفظ نکره یعنی لفظی که مدلول آن شناخته شده نیست ، و ماهیّت حال با این تعریف سازگار نیست ، چگونه می شود شما فاعل یا مفعولی را توصیف کنید و حالتی را که فعل توسط فاعل محقق گردیده و یا بر روی مفعول واقع شده بیان کنید ، بعد
بگوییم چنین لفظی نزد متکلم و مخاطب نکره است ؟
البته در این میان عباس حسن در نحوالوافی جلد یک صفحه 206 الی 217 ملاک معرفه بودن را تعین در یک فرد و ملاک نکره بودن را تعین در افراد نامحدود دانسته ، البته اضافه کرده است که لفظی نکره است که (ال) بپذیرد و یا اینکه معنای مترادف آن پذیرای ال باشد
در خاتمه نیز (ال) جنس را استثناء نموده و حکم به جایزالوجیهن بودن الفاظی که دارای (ال) جنس هستند در معرفه و نکره بودن نمود است
تعریف ایشان ممکن است در نگاه اول نوعی اصلاح برای تعاریف عمومی باشد ، اما به دلایلی که در ادامه بیان می گردد این تعریف نیز نمی تواند مشکلات بیان شده در متن را برطرف نماید
اول : تعریف ایشان بیشتر شبیه به تعریف جزئی و کلی در منطق است و به هیچ عنوان با عناوین بحث سازگاری ندارد ، البته ایشان می تواند تا حدود زیادی با این تعریف در ظاهر، مشکلات تعریف عمومی ادیب را برطرف کند زیرا در این تعریف اطلاق معرفه به ضمیر و اشاره در ابتدای امر صحیح به نظر می رسد و اشکالات تعریف عمومی ادیب را ندارد
دوم : ملاک در تعریف اگر پذیرش ال است در مثال مشکوک الحکم نه در یک فرد متعین شده و نه حتی ماهیت آن مشخص شده یعنی این لفظ دارای ال است اما به لحاظ معنا شناسی از تعریف شما خارج است
چه بسا در اسنادها ضمیر به لفظی که در تعریف شما نکره است باز گردد ، آنوقت طبق تعریف شما بین مدلول لفظ و خود لفظ تعارض خواهد بود
چهارم : فرض کنید در مثال شما متکلم از لفظ هو استفاده کند ، یعنی به مخاطب خود که در بیرون باغ ایستاده به نحو ارتجالی بگوید ، هو فی الحدیقه در این فرض طبق تعریف شما مدلول هو چون متعین در یک فرد است ، معرفه است در حالیکه قطعا مخاطب از شنیدن این جمله متحیر می گردد و از مدلول هو سوال خواهد کرد
پنجم : حتی اگر ملاک تعریف را متعین بودن در یک فرد و غیر آن بدانیم ، ملاک این تعین بیان نشده است ، در این تعریف مشخص نیست ملاک تعین نزد متکلم است یا مخاطب
ششم : اسماء علم نیز قابل صدق بر کثیرین هستند ، لفظ محمد بیشترین شیوع را در تمام جهان دارد ، چگونه و با کدام قید در تعریف شما می شود این لفظ را از کلی بودن خارج کرد و متعین در یک فرد خاص نمود ، ملاک متکلم است یا مخاطب
هفتم : ایشان ال جنس را باعث جواز اسناد در معرفه و نکره بیان نموده اما در متن توضیح نداده است ، که چه محذوری باعث این حکم شده است ، در حقیقت ایشان هیچ توضیحی نداده اند که اسم جنس که متعین در افراد کثیر است و طبق تعریف ایشان نکره ، حتی بعد از دخول ال نیز شیوع در افراد دارد اما این بار به شرط حضور
نکته جالب اینکه اگر حتی نگوییم که غالب نکرات اسماء جنس هستند اما بخش زیادی از نکرات را طبق تعریف ایشان به خود اختصاص می دهند ، که طبق این قید حکم آنها جایزالوجهین بودن است ، یعنی در این گروه کثیر بحث معرفه و نکره هیچ سودی ندارد ، در ضمن در اسم جنس افرادی مطلب کاملا برعکس می باشد ، یعنی وقتی لفظ به صورت نکره بکار رود در یک فرد متعین می شود و دلالت آن از ماهیت لابشرط تعداد خارج می شود ، مثلا لفظ کتاب قابل صدق بر کثیرین بوده و طبق تعریف ایشان نکره در حالیکه اگر این لفظ را به صورت نکره در جمله بیان کنید در یک فرد متعین می شود .
با توجه به مطالب فوق می توان اینگونه نتیجه گرفت که اضافه معنوی نیز می تواند ایجاد تعریف نماید ، اصلا ذاتا هر اضافه ای میزانی از تعریف را ایجاد می کند
در هنگام برخورد با متون ضمن اینکه اقوال ادیب می تواند راه گشا باشد ، نباید آنها را به عنوان پیش فرض ذهنی در نظر بگیریم تا هنگامی که متوجه به محذورات عقلی شدیم مجبور به توجیه قول ادیب گردیم
مخصوصا در کلام الهی و روایات ، بکار بردن لفظ نکره با توجه به قواعد ادیب به چه معنا خواهد بود ؟
تصور جهل در سمت متکلم محال است ، حال اگر بگوییم جهل نسبت به مخاطب است ، آیا باید گفت که این سیاق تمامی الفاظ است ؟ یعنی همواره ملاک در معرفه و نکره بودن میزان شناخت ، مخاطب است ، در این صورت با توجه به آیات در خواهیم یافت الفاظی به صورت معرفه ( بر مبنای ادیب ) در قرآن وجود دارد که به هیچ وجه برای متکلم شناخته شده نیست و البته الفاظی هم هستند که برای مخاطب شناخته شده است ( به لحاظ معنایی ) اما به صورت نکره آورده شده است
در ضمن قرآن کلامی است که برای تمامی بشر فرستاده شده ، و قطعا میزان شناخت افراد نسبت به مدلول الفاظ متفاوت است ، چه بسا لفظی برای یک فقیه معرفه و برای یک فرد معمولی نکره باشد
نکته : شاید در خصوص (ال ) با توجه به توضیحات فوق ، قول مصنف کتاب اصول نحو بر مبنای فقهای شیعه صحیح باشد ، ایشان این حرف را تنها عاملی برای سهولت در تلفظ می داند و نه عاملی برای بیان میزان شناخت متکلم از موضوع له
در نهایت با توجه به وجدانی بودن مراتب شناخت در خصوص تمامی اشیاء ، حتی آنهایی که یقین به شناخت آنها داریم و در نظر گرفتن مقام متکلم و مخاطب شاید لازم است در برداشت خود از قواعد ادیب در خصوص دو عنوان معرفه و نکره و قوانین جاری بر آن دقت نموده و به صورت جدی غرض تخاطب که انتقال مفاهیم است را درنظر داشته باشیم . همواره در انتقال مفاهیم ملاک واقعیت و مراد متکلم است نه قواعد
موید تمیز :
اصلِ در تمیز را نکره بیان می کنند ، اما با استقرا دیده می شود که گاهی لفظی در ساختار معنایی جمله نقشه تبیین و تمیز را ایفا کرده اما به صورت معرفه بیان شده است ، در اینجا ادیب می گوید باید لفظ را تاویل به نکره برد
توضیح : وقتی متکلم لفظ را معرفه استعمال نموده است ، یا مدلول برای او معین بوده یا خیر
اگر معین بوده ، چه معنی دارد که ما لفظ را تاویل به نکره ببریم ، با این عمل ادیب به مخاظب اجازه می دهد خلاف مقصود و مدلولی که مراد متکلم بوده را برداشت نماید ، این یعنی حکومت قواعد ادبی بر غرض متکلم
و این حکومت یعنی نفی غرض از تدوین علوم ادبی ، زیرا غرض از تدوین این علوم فهم دقیق مراد متلکم بوده است ، در حالیکه با این حکم به نحو کلی غرض متکلم نادیده گرفته شده و قاعده ادیب معنا را ایجاد می کند
اگر معنی مدلول برای او معین نیست ، و او از لفظ معرفه استفاده نموده است ، مخاطب که به این امر واقف نیست و اصل عقلایی در تمامی خطابات عدم خطا از سوی متکلم است ، اگر این اصل را زیر پا بگذاریم دچار محذوراتی بسیار بزرگ در تعاملات خود با یکدیگر خواهیم شد
از همین سبب است که اعتراف فرد در دادگه بر له یا علیه او مورد حکم قرار می گیرد و فرد بعد از اقرار نمی تواند بگوید من خطا کردم یا منظورم چیز دیگری بود
یعنی به قاعده عقلی حتی اگر متکلم در واقع نسبت به مدلول لفظ آگاهی ندارد ، طبق قاعده مخاطب نمی تواند آنرا حمل به نکره کند
از سوی دیگر با توجه به مطالب فوق شاید بهتر آنست به ماهیت تشکیکی معرفه و نکره و بی تاثیر بودن آن در تکلم دقت نموده و قواعدی که بر مبنای استقرا ایجاد شده است را اصلاح کنیم تا چنین محذوراتی ایجاد نگردد
در ضمن وقتی یک لفظ کاملا نکره در جمله ذکر می گردد ، جایز است در ادامه به اعتبار اینکه قبلا ذکر شده است به صورت معرفه آورده شود ، این امر به این معنی خواهد بود که ادنی مرتبه از تعریف جواز در معرفه بودن است
حال چگونه است که وقتی متکلم اقدام به تبیین یک لفظ مبهم می کند ، حتی اگر خود لفظ معرفه بوده باشد ، می گوییم باید تمیز آن نکره باشد
اصلا مگر می شود وقتی لفظ مبهم ما دارای مقداری از تعریف باشد ، بعد متکلم برای تبیین آن ، لفظی را بیاورد و بگوییم لفظ دوم نکره است
مگر نکره می تواند از معرفه رفع ابهام نماید ؟؟؟ طبق قاعد معرِّف باید از معرَّف قوی تر باشد
نکره بودن تمیز می تواند موید قوی بر این مطلب باشد که تعاریف ادیب از معرفه و نکره و قواعد حاکم بر آن کاملا ناکارآمد و زاید است .
و من الله توفیق